اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته

شاعر : سنايي غزنوي

جان شيرين را ز تن در کار دل پرداختهاي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته
کي سر آخور گشت هرگز مرکبي ناتاختهتا دل و جان درنبازي دل نبيند ناز و عز
طوق ايزد کرد بايد در عنق چون فاختهبند مادرزاد بايد همچو مرغابي به پاي
در هوا چون فاخته پري و بال آختهتا به روي آب چون مرغابيان داني گذشت
آب و آتش آشنا را داند از نشناختهمرد اين ره را گذر بر روي آب و آتشست
از پسش دشمن همي آمد علم افراختهياد کن آن مرد را کو پاي در دريا نهاد
کم عيار آمد يکي زو روح شد پرداختهآب رود نيل هر دو مرد را بر سنگ زد
زر آزر را دگر کن منجنيق انداختهآتش نمرود و آن لشکر نمي‌بينم به جاي
هر زري کو ديد آتش کار او شد ساختهايزدش پيرايه چون زر کرد ازين کاتش بديد